پرطلايي

آزاده پارسا
danube_1979@yahoo.com

« پر طلائی »

دختر وارد اتاقش شد.در را پشت سر بست و کليد را در قفل چرخاند.کنار تخت خواب ايستاد و کيسهء پر از وسائلی که دستش بود را روی تخت خالی کرد . کنار خرت و پرت ها نشست. کيسه خالی را گوشه ای پرت کرد.
دستش را جلو برد و کلاه گيس طلائی را برداشت.از روی تخت جستی زد و جلوی آئينه قدی ايستاد.نگاهی به موهای خرمايی بلندش انداخت و نگاهی ديگر به موهای طلائی و کوتاه مصنوعی. موهاِی خودش را جمع کرد و کلاه گيس را روی سرش کشيد. با دقت جا به جايش کرد و با حوصله تارهای موی خرمايی را زير رنگ طلائی پنهان کرد. دو سه قدم عقب رفت.صورتش را به چپ گرداند و بعد به راست.
لبخندی زد.


با چهرهء تازه خود چرخی زدو به سراغ بقيه خرده ريزهای روی تخت رفت. شيشه لاک قرمز را برداشت و همينطور که آنرا در دست می چرخاند به لاکهای روی ميز آرايش خيره شد. لاک تازه با هيچکدام از آن رنگهای پريده و بی روح هماهنگی نداشت . سعی کرد انگشتانش را با رنگ سرخ ناخنهايش تجسم کند.زیر لب گفت : جلف!
و لبخند زد.

چند ساعت بعد، برای آخرين بار صورت جديد خود را در آينه بر انداز می کرد.پنج انگشت دست راستش را روی گونه راستش چسباند تا تلفيق رنگها را ببيند.
لبهايش بزرگتر از هميشه به نظر ميامد، لبهای زرشکی روی پوست سفيد، طبيعی بود! کمی عقب رفت.قد دامن مشکی حداقل 30 سانت از تمام دامنهايش کوتاهتر بود. بلوز يقه گرد و آستين دار سرمه ای رنگ و تنگش، سينه هايش را بر جسته تر از هميشه نشان ميداد. به پيراهنهای گشاد و راحتش فکر کرد و باشيطتنی کودکانه لبخند زد.

غروب شده بود که آرام و بی سروصدا از اتاق بيرون رفت. کسی در خانه نبود اما او باز هم ميترسيد کسی سر برسد و او را با اين شکل و قيافه ببيند.مسلما او را نمی شناختند.
در آپارتمان را باز کرد. سرک کشيد. راهرو خالی بود.بيرون دويد و در راپشت سر بست. به طرف آسانسور رفت و دکمه را فشار داد.لحظه ای ترديد کرد...اگر کسی در آسانسور بود و او را ميشناخت؟!!!
به طرف پله ها حرکت کرد و 6 طبقه را پياده پايين رفت. فاصله بين بلوک A و B را در چشم به هم زدنی طی کرد.اما اينبار از فکر اينکه 12 طبقه را با پای پياده بالا برود کلافه شد. تصميم گرفت با اعتماد به نفس سوار آسانسور شود. چه کسی می خواست اورا با آنهمه تغيير در يک نگاه تشخيص دهد!

در طبقه 12 بلوک B ،هر سال در همين روز بخصوص ميهمانی بزرگی برپا می شد.شلوغ و پر هياهو.او از نزديک پسر صاحبخانه جوان را نمی شناخت اما هميشه از اين ميهمانی در همسايگی اطلاع داشت.آنقدر شلوغ شده بود که ديگر کنترلی روی ورود و خروج دختران و پسران جوان نبود.
پس به سادگی همراه عده ای ديگر وارد خانه شد.
آنشب او کسی ديگر بود.نفس عميقی کشيد و وارد مجلس شد. در همان بدو ورود حواسش به نگاه خريدارانه پسرها و برق چشمهايشان بود.به اندامش حرکت موزونی داد و رو به آنها لبخند زد.
خودش را ميان جمع انداخت.ميان قهقهه ها و جيغ و دادها.ميان صدای بلند موسيقی و کف زدنهای نا مرتب.شرم رقص را کنار گذاشت و هر حرکت و تکانی را به بهانه رقص بر خود مجاز دانست.کم کم چند نفری به او نزديک شدند تا سر صحبت را با او باز کنند. اسمش را می پرسيدند يا تعريف و تمجيدی می پراندند.بعضی هايشان را شناخت. جزو همسايه هايی بودند که از آنها متنفر بود. در دل به همه شان گفت: احمقها!
و لبخندی زد.

بعد از مدتی احساس کرد دوره اش کرده اند.از تحرک افتاده بود. نگاههای براق و تبسمهای تهوع آور شروع شده بود. همانطور که از ميان جمعيت راه را برای خود باز می کرد به صدايش عشوه زنانه ای داد و گفت: بچه ها...بچه ها! اجازه بدين يه گلويی تازه کنم ، الان بر می گردم.
دقيقه ای بعد او فاصله بين دو بلوک را می دويد، در حاليکه در طبقه دوازدهم افراد زيادی در انتظار بازگشت او بودند.
به اتاق خودش که رسيد خيالش راحت شد.همچنان نفس نفس می زد. خسته بود.خودش را روی تخت انداخت و خيلی زود خوابش برد.

با صدای زنگ تلفن از خواب پريد.هوا حسابی روشن شده بود. همانطور که چشمهايش را ميماليد گوشی را برداشت. صدای خش دار و مردانه او را از پشت خط شناخت. عاشق آن صدای ناهنجار بود.
_ ظهر بخير! بگشای لب که قند فراوانم آرزوست. چته باز؟ديشب تا صبح شعر می نوشتی که تا الان خوابی؟!

سلام کرد و خنديد. اما از تجربهء جالب ديشب و سوژه جديد قصه اش حرفی نزد. پسر ادامه داد:
_ ديشب بعد مدتها رفتم يه مهمونی. نمی دونی چه خبر بود!!! هنوز سرو صداش تو گوشمه.

از روی تخت بلند شده بود و به او گوش ميداد. جوابهايش مثل هميشه از چند کلمه بيشتر نبود.

_ تقريبا ميشه گفت نزديک تو بودم. توی همون بلوک بقلی تون. نمی دونی ديشب چی شد! توی اون شلوغی يه پر طلايی ديدم! همونی که هميشه می خواستم.

پسر بلند بلند خنديد.او روبروی آینه قدی ايستاد و خودش را با همان چهره ديشب نظاره کرد و گوش داد...
_ خلاصه نمی دونی چقدر خواستنی بود. نمی دونی چه می کرد! کلی از بروبچه ها تو کف اين بودن که ببينن کيه و از کجا اومده.منم خودمو کشتم اما انگار هيچکس نمی شناختش. حتی صاحبخونه! نتونستم زياد نزديکش بشم. ماشالله طرفدار زياد داشت.

خيره به خود مانده بود. بدنش کاملا سرد شده بود. کلاه گيس را از روی سرش کشيد.

_ انقدر معطل کردم که غيبش زد. فکر کنم تا آخر عمر حسرت اينو بخورم که چرا گذاشتم از دتم در بره! گمونم آخر شب هم با يکی از بچه خوش تيپهای مجلس گم و گور شد!

صدای خنده های بلند پسر در مغزش پيچيد. ديگر چيزی نشنيد و بدون گفتن کلمه ای گوشی را گذاشت. قيافه اش به شدت به هم ريخته بود. کلاه گيس همچنان دستش بود.بغض راه گلويش را بست. به خود لرزيد. لبانش بي اختيار حرکتی کرد.صدای خودش را شنيد که به تصوير در آينه گفت:
_ پر طلايی!

و بی رمق لبخند تلخی زد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30869< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي